کوچه های خاطره {قسمت اول}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

صدای گریه مادرم،فریاد پدرم و جیغ های گوش خراش خواهر کوچکم،اشک های بی حد خواهر و برادرهای ریز و درشتم و پچ پچ همسایه ها و صدای نگاه هایی که با تمام سکوتشان انسان را آتش می زدند،مثل آواری روی سرم خراب می شد.چشمانم سیاهی می رفت و تمام دنیا برای من قنداقی بود که در بغل داشتم و بچه های قد و نیم قدی که مرا محکم چسبیده بودند.

هوا سرد بود اما گرمایی سوزنده وجود مرا در بر گرفته بود.صدای جیغ های مادرم بلند و بلندتر می شد و در یک لحظه سکوت بر همه جا سایه انداخت.قنداق را محکم تر بغل کردم.چشم ز در برنمی داشتم که پدر بیرون بیاید اما اینبار بر خلاف گذشته بیرون نیامد و سکوت ادامه داشت.یکی از بچه ها نالید سردمه.

زیر لب زمزمه کردم:

_هیس،ببینم چه خبره.

دقایقی دیگر هم گذشت،بچه ها از شدت سما می لرزیدند.دوباره یکی گفت:

-آبجی سردمه!بریم تو.

در اتاقی باز شد.سر به زیر انداختم.نمی توانستم تحقیر را تحمل کنم.با صدی گام هایی که نزدیک و نزدیک تر می شد طپش قلبم شدت میافت.یک جفت پا که در شلواری سرمه ای و چادری سفید با گلهای قهوه ای پیچیده شده بود در مقابل دیدگانم خودنمایی کرد و صدایی گرم و مهربان زمزمه کرد:

_پاشو دختر،بچه ها رو بیار اتاق من دارن از سرما می لرزن.

با شرمندگی گفتم:

_ممنون،مزاحم نمی شیم.

_پاشو دختر،فکر بچه ها باش،می خوای همه تون بچایین!

_نه صغری خانم،کار یه روز دو روزمون که نیست،عادت داریم.

خم شد و قنداق ا از اغوشم برداشت و گفت:

_من بچه ها رو می برم،تو اگه دلت می خواد اینجا بمون.

هنوز حرفش کامل تمام نشده بود که در اتاقمان با صدای خشکی جیرجیرکنان باز شد.پدرم با آن چهره استخوانی و قد بلندش در استانه در ظاهر شد.با صدای گرفته ای،که شبیه ناله بود و با تحکم خاصی که به شوخی مضحکی می مانست فریاد زد:

_صنوبر جلدی بیا ننت کارت داره.

نگاهی به صغری خانم انداختم.در چشمانم التماسی گویا موج می زد،صغری خانم لبخندی زد و گفت:

_برو من مواظبشون هستم.و رو به بچه ها ادامه داد:

_خوب وروجک ها بدویین برین پیش مش اوستا.

و خودش جلوتر از همه به راه افتاد.بچه ها ایستاده بودند و نگاهم می کردند.چشمانشان تر بود و لبهایشان خشک.پدرم که هنوز در استانه در ایستاده بود دوباره فریاد زد:

_اومدی ذلیل مرده.

رو به بچه ها گفتم:

_صغری خانم و مش اوستا رو اذیت نکنین!زودی میام دنبالتون.

به طرف اتاق به راه افتادم.صغری خانم بچه ها رو با خود برد.رو به ری پدرم که رسیدم چشم به زمین دوختم و با صدایی مرتعش گفتم:

-سلام.

_سلام و درد هفتاد پشتت.باید گلومو پاره کنم تا بیایی،برو ببین ننه ات چه کارت داره.

سرش را به طرف اتاق چرخاند و گفت:

_من دارم می رم،تا دو ساعت دیگه که برمیگردم باید آماده باشین خر فهم شد؟

همانطور ایستاده بد و زیر چشمی نگاهش می کردم.کفش هایش را پوشید و رو به من کرد و گفت:

_تا دو ساعت دیگه میام.وای به حالتون اگه آماده نباشین.د ِ بالله برو تو کمک کن دیگه.

به سرعت داخل اتاق جهیدم.مادم با وضعیتی اشفته در حالی که به ارامی گریه می کرد،وسایل اندکمان را وسط اتاق جمع می کرد.نگاهی به من کرد و با صدایی لرزان گفت:

_صنوبر رختخوابارو بپیچ تو چادر،خوب گره بزن وا نشه ها!به بچه ها بگو بیان اینا رو با همدیگه ببرن تا پشت در حیاط.

سری به اطراف چرخاند و گفت:

_پس بچه ها کوشن؟

_گذاشتمشون پیش صغری خانم.

_برو صداشون کن،بدو.نمی خوام مزاحم اون بیچاره ها باشیم.

صدایم را کمی ملایم کردم و پرسیدم:

_اتفاقی افتاده؟

مادرم در حالی که سعی می کرد خود را خونسرد نشان بدهد و مانع فرو ریختن اشک هایش بشود گفت:

_نه،مگه قراره اتفاقی بیفته،مثل همیشه...مثل همیشه...

دیگر طاقت نیاورد گلدان بلوری کوچکی را که در دست داشت روی زمین گذاشت و با صدای بلندی شروع به گریه کرد.من هم گریه ام گرفت.در آن لحظات چه احساسی در آنجا موج می زد.مادر با مهربانی مادرنه ای گریه می کرد،حتی غم هایش نیز رنگ محبت داشت.دنیای من و او سکوتی بود که دلداریمان می داد.بریده بریده گفت:

_با...ید...بر...یم.

_کجا؟

_دو..ساعت...دیگه...میاد...دنبالمون فقط همین و ...گفت.

هق هق گریه مادرم چه دل ازار و تلخ بود.چرا گریه می کرد؟از سوزش کتک های پدر یا از درد دوری این اتاق کوچک.

_پس مدرسه هامون چی؟

چشمهای اشکبارش را به من دوخت و گفت:

_مدرسه،مدرسه،مدرسه،تمام زندگیت شده مدرسه.معلوم نیست ما رو می خواد ببره بین چه گرگ هایی ول کنه اون وقت تو حرف از مدرسه می زنی.برو دنبال بچه ها بیان کمک کنن الان اون سگ پدر میاد.

بغض سختی گلویم را می فشرد.با تمام قوا سعی کردم مانع ریزش اشک های بشوم.هوای اتاق سنگین و خفقان آور شده بود.از فرصت استفاده کردم و به هوای بچه ها از اتاق بیرون زدم.هوای سرد که به صورتم خورد بغضم شکست.وسط حیاط ایستادم و به آرامی گریه کردم.به زحمت برخودم مسلط شدم و به طرف اتاق صغری خانم رفتم و با انگشت چند ضربه ای به شیشه درشان زدم.چند ثانیه بعد صغری خانم در را به رویم باز کرد.

_سلام.

با تعجب گفت:

-سلام.

_می شه بگین بچه ها بیان.

_چی شده،چرا گریه کردی؟

دستپاچه شدم اما زود خودم و جمع و جور کردم و گفتم:

_نه،گریه نکردم.ببخشید می شه صداشون کنین.

_یعنی چشات دارن دروغ می گن.

بچه ها که صدای مرا شنیده بودن پشت سر صغری خانم جمع شدند.

_چشمام!چشما همیشه واسه خودشون زیاد حرف می زنن.

رو به بچه ها کردم و گفتم:

_مامان صداتون می کنه از صغری خانم و مشتی خداحافظی کنین.

و رو به صغری خانم اضافه کردم:

_حلالمون کنین،واسه شما خیلی دردسر درست کردیم.

بغض گلویم را فشار می داد و صدام می لرزید.

_چت شده دختر،این حرفا چیه؟

_می خوایم بریم،الانم داریم اسبابا رو جمع می کنیم.

_یعنی چی؟این وقت شب،کجا؟

نگاهی به چپ و راست کردم و گفتم:

_یواش تر صغری خانم،نمی خوام کسی بفهمه.

در حالیکه چادرش را محکم به خودش می پیچید و اماده می شد که از اتاق بیرون بیاید با لحنی سرزنش بار گفت:

_یعنی چی کسی نفهمه،برم ببینم چه خبره؟

از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق ما  که در آن سوی حیاط بود،حرکت کرد و در همان حال با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن:

_کسی نفهمه،چی رو نفهمه دختر جان،عالم و آدم همه چیز رو فهمیده،اینم روش،کتکو نفهمه،ذلت و خواری و نفهمه،مادرتو،سند زنده رو،کبودی روی تو دختر جوون و نفهمه،یا این بچه ها رو که تموم زندگیشون فهمیده شده است.اگه همسایه نفهمه سر همشایه اش چی میاد که دیگه همسایه نیست.

به دنبال صغری خانم راه افتادم و بچه ها در چی ما دوان شدند.صغری خانم بلند بلند حرف می زد و پیش می رفت.پشت در اتاقمان که رسید ایستاد،چادرش را درست کرد و از من پرسید:

_بابات خونه است؟

_نه نیست.رفت اما گفت،خیلی زود میاد دنبالمون.

_خی خدا رو شکر.

چند ضربه به در کوبید و بی انکه منتظر تعارف باشد وارد شد.

همه وسایلمان وسط اتاق کوپه شده بود.مادرم آخرین زیلو را هم تا می کرد.صغری خانم به محض ورود به اتاق و با دیدن آن وضعیت گریه را سر داد.مادر هم تازه گریه اش سر آمده بود با او همصدا شد و من هم به دنبال آن دو که حالا دیگر دست در گردن یکدیگر انداخته بودند شروع به گریه کردند.بچه ها که اتاق را در آن وضع و مادر را در وضعی بدتر دیدند به جمع ما اضافه شدند.کم کم همسایه ها یکی یکی اول سرشان را تا گردن از لای در تو می آوردند و بعد تمام هیکلشان وارد اتاق می شد.صحنه وسط اتاق گویای همه چیز بود بنابراین همه بدون هیچ پرسشی می فهمیدند چه خبر شده و به گروه همسرایان گریه اضافه می شدند.دیگران را نمی دانم اما من دلیلی برای گریه نداشتم.

شش هفت سالی بود که در آن خانه بودیم.درست از زمانی که من شش هفت ساله بودم.آدم های زیادی به اتاق های این خانه دراندشت آمده و رفته بودند.صغری خانم پیش از ما آنجا بود و مطمئنا بعداز ما هم در آنجا می ماند.ما به آن خانه عادت داشتیم و همسایه ها به ما.

پدرم هفته ای یکبار به ما سر می زد.سهم مادرم عبارت بود از چندین مشت و چک و لگد به او می داد و سهم ما که فقط و فقط یک اردنگی ناقابل بود را به نسبت مساوی بین هر پنج نفرمان تقسیم می کرد و یک "خفه شو پدر سگ"جانانه هم به کوچک ترین عضو خانواده که فقط چهار ماه داشت می گفت و می رفت.هر دو فهته یکبار هم شبی را با مادر سر می کرد که ما آن شب ها را معمولا مهمان  صغری خانم و مشت اوستا بودیم.

در این خانه بیشتر زن ها کم و بیش از شوهرشان کتک می خوردند به جز صغری خانم.بنابراین فحش ها و فریاد های هفتگی خانه ما آنچنان هم که باید عذاب آورو خرد کننده نبود اما خانه جدید...!در آنجا چه چیزی در انتظارمان بود؟

خانه مان شلوغ شده بود و هر کسی به بهانه رفتن ما با اشک هایش مرهم به روی زخم های خود می گذاشت و دل خود را سبک می کرد.کم کم گریه ها فروکش کرد و حلالیت خواهی و بوسیدن و در آغوش کشیدن و تعارفات شروع شد و بچه ها  که تب و تاب رفتن به خانه جدید به جانشان افتاده بود و معصومیت کودکانه شان پرده بر روی چشم هایشان کشیده بود وسایل را بیرون برده و پشت در حیاط می چیدند.

تا به حال همسایه های زیادی را در اسباب کشی مشایعت کرده بودیم.احساس کردم همگی رول بازی می کنیم و همه درسهایمان را به خوبی از حفظ هستیم.اتوماتیک وار همدیگر را در آغوش می کشیدیم و طوطی وار  حلال خواهی می کردیم.انگار که هیچ حادثه ای رخ نداده بود.هفت سال به سرعت گذشته بود و زندگی می رفت تا آغازی جدید را رقم بزند.

اتاقمان که خالی شد منظره وحشتناکی به خود گرفت.یک اتاق سه در دو که دو نجره و یک در کوچک چوبی داشت.دیوار هایش به خاطر رطوبت  و دود چراغ  مایل به زرد بودند که هر جا تکه ای از گچ آن ریخته بود و منظره ای شبیه به پوست های کک و مکی پیدا کرده بود.

یک طاقچه عریض داشت که کچ دیوار آن  قسمت از همه جا سفید تر بود.اتاقی که شش انسان را در آغوش تنگ خود جای می داد.

برای اخرین بار نگاهی به اتاق خالیمان کردم.چند سال پیش وقتی وارد این خانه شدیم همه چیز برایم تازه بود و حالا هم که تا دقایقی دیگر این خانه را ترک می کردیم،همه چیز برایم تازگی داشت.

همه همسایه ها از مرد و زن و بچه به گرد ما حلقه زده بودند و با صدای بلند با هم حرف می زدند.از بین جمعیت چشمم به مشت اوستا افتاد که در استانه در اتاقشان قنداق به دست ایستاده بود.به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم.سعی کردم لبخند بزنم،با شرمی که چهره ام را گلگون کرده بود سلام کردم و دستم را برای گرفتن قنداق جلو بردم،بچه را آرام در دستانم رها کرد و گفت:

_شماها دارین می رین،بابا؟!!

_چاره چیه مشت اوستا؟

_آره بابا چاره چیه؟همه ادما می رن،هرکس یه طوری و یه جایی.از کجا معلوم فردا من رفتنی نباشم.

دقیقا منظورش را نفهمیدم اما سوال کردن هم جایز ندانستم.صورت پیرمرد غمگین و گرفته و صدایش محزون و تب آلود بود.با لحن بسیار ملایمی مثل اینکه با خودش حرف می زند گفت:

_من و صغری خانم هیچ وقت بچه نداشتیم،یعنی اینکه خدا نخواسته داشته باشیم ما هم راضییم به رضای اون.شما چندتا واسه من و صغری خانم حکم بچه رو داشتین.حکم نوه رو داشتین.فکر می کردم اگه این آخر عمری سرمو روی بالش بذارم و دیگه برندارم بچه هایی دارم که واسم دل بسوزونن و یادمو زنده کنن.اما شماها حالا دارید می رید اونم بی هوا.معلوم نیست کجا می رید و چقدر از ما دور می شید،اون و قت مشت اوستا با یادتون می میره.

_نه مش اوستا،مطمئن باشید من هرکجا که باشم همیشه شما تو دلم زنده می مونین.

_خونه دلت سلامت،اما...

ناگهان لبخندی بر چهره اش نقش بست و با مهربانی خاصی به من گفت:

_در خونه ما همیشه به روی شما بچه ها بازه،همیشه،هر وقت احساس کردی احتیاج به کمک داری بیا پیش من،همیشه تو این خونه واسه شماها جا هست،قول می دی یادت نره؟!

لبخند زدم و با سر اشاره کردم بله.

_خوبه،خیلی خوبه،خیلی خوبه...

دستهایش را بهم می مالید و خوبه...خیلی خوبه را تکرار می کرد بعد به اتاق رفت و در را بست.نگاهی به صورت معصوم خواهر شیرخواره ام کردم و آهسته گفتم:

_خب زندگی،منتظر ما باش!

در حالی که قنداق رامحکم نگه داشته بودم روی رختخواب ها نشستم و چشم به در دوختم.هر لحظه انتظار می رفت سرو کله پدر از بین در حیاط پیدا شود و فریاد برآورد:

_صدیقه ردیف کن این توله سگارو.

صغری خانم کنارم زانو زد و با لبخند محزونی که بیشتر  به گریه شباهت داشت به من خیره شد.دلم لرزید و اشک در چشمانم حلقه بست.دوستش داتم و برایش احترام قائل بودم.از روزی که خودم را به معنای ولقعی کلمه شناختم صغری خانم مثل سایه در کنارم بود.شبهای درازی سر در آغوش او به خواب رفته بودم.او تکیه گاه مطمئنی بود.برای یک لحظه فکر کردم در خانه جدید به کجا پناه ببرم.کاش صغری خانم هم با ما می امد.صغری خانم به حرف امد و با لحن غم گرفته گفت:

_صنوبر،جون تو جون این بچه ها،نذاری بابات اذیتشون کنه.مواظب مادرتم باش.اما بالاتر از همه هوای خودتو داشته باش.مادرت هیچ وقت جلو بابات وانستاده.نذاشت دیگرون هم ازش دفاع کنن و حقشو بگیرن،اما تو،تو زندگی حقتو ازهمه بگیر،حتی از خدا.

بغضم را به سختی فرو خوردم و خیره نگاهش کردم.ادامه داد:

_در خونه ما همیشه به روت بازه،نذار بهت زور بگه خب.

_قول می دم،سهم من بالاتر از تمام لحظه هاست.چیزی که به هیچ کس نمی دمش.

_چقدر دلم می خواست عروسیتو ببینم.

با شرم دخترانه سر به زیر انداختم.صغری خانم با همان لحن گرفته ادامه داد:

_از وقتی یه ریزه بچه بودی تا حالا که واسه خودت حسابی ترگل ورگل شدی همیشه عروسیت جلو چشمم بود.خدا خدا می کردم یه نفر بیاد تو رو از دست این پدر بی دین و ایمونت خلاص کنه.شاید تو خونه اون دیگه اشک به چشمت نیاد.

سکینه خانم که گوش به حرف های صغری خانم سپرده بود ناگهان به میان حرفش دوید و گفت:

_صغری خانم،هنوز چه وقت شوهرشه،بچه است والا.

صغری خانم اخم هایش را درهم کشید و با یه حرکت فرز سرپا ایستاد و گفت:

_بچه اس؟کجاش بچه اس،من ده سالم بود که شوهرم دادن،صنوبر که ماشالله چهارده سالشه.

سنم را چنان محکم ادا کرد که انگار می گفت"تازه پیر دختر هم شده و بوی ترشیدگی می ده."سکینه خانم که جبهه مخالف را بدجوری اشغال کرده بود گفت:

_زمان شما،زمان سلطان بوق خان او..ه الان دیگه اون روزا رو خاک کردن.

صغری خانم که دست و پاس تپلش به لرزه افتاده بود و حتی غبغبش هم تکان می خورد با عصبانیت گفت:

-همچین می گه عهد سلطان بوق خان که هر کی ندونه خیال می کنه من هزار سالمه،نه جونم،سلطان بوق خان همین بیست سال پیش حاکم بود.حالا اگه تو خودت دیر شوهر کردی مسئله اش فرق می کنه.

سکینه خانم حسابی گر گرفته بود و صغری خانم که تا حدودی دلش خنک شده بود مثل آهن گداخته ای که درآب فرو کرده باشند فو...ش ...صدا کرد.

مثل همیشه کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد.صغری خانم و سکینه خانم چپ چپ بهم نگاه می کردند و اماده پریدن به سر و کله هم بودند.طرز ایستادن و نگاه کردنشان آدم را به یاد خروس جنگی می انداخت.

اوضاع شدیدا متشنج بود.مادرم که مرا بدن سبب مقصر می دانست چنان نگاهم میکرد که یعنی"وای به حات اگه دستم بهت برسه"دلم می خواست جمله ای بگویم و شر را بخوابانم.اما زبانم سنگین شده بود و مهم تر آنکه  اصلا چیزی به ذهنم نمی رسید.

در حالی که سکبنه خانم خود را براییک حمله کوبنده  آماده کرده بود صدای ترمز یک ماشین و جیرجیر خشک چرخ های آن،همه سرها را به طرف در چرخاند.

لحظاتی بعد پدرم سرش را تا گردن داخل حیاط کرد و فریاد کشید:

_صدیقه ردیف کن...

اما تا چشمش به همسایه ها که از ریز و درشت که همه در حیاط ایستاده بودند افتاد لحنش را عوض کرد و با خنده ای که نشان از دستپاچگی بود گفت:

_سلام علیکم،شرمنده صدامون رفت بالا،صدیقه ردف کن این...این اسبابارو.

لبخندی زورکی زد و چشم غره ای به مادر رفت که یعنی"چرا همسایه ها رو خبر کردی"و مادر با عجزی دلتنگ کننده به صغری خانم نگاه کرد.من مثل فنر از جا پریدم و سعی کردم به گونه ای باشمکه چشمم به چشم پدر نیفتد.پدر به بچه ها تشری زد که:

_این وسایلو ببرید بریزید پشت وانت که باید زود راه بیفتیم.

و رو به همسایه ها در حالی که بچه ها مشغول شده بودند ادامه داد:

_خلاصه شرمنده که یه چن وقتی اسباب زحمت شما بودیم.الانم ازهمه تون ممنونم که زحمت کشیدین،هوا سرده لطفا بفرمایین.

و با دست به ردیف اتاق های ته حیاط اشاره کرد.مادرم لب به دندان می گزید و سر به زیر داشت.هیچکس از جایش حرکت نکرد و پدر که حسابی بور شده بود با تشر به من گفت:

_اون توله سگ و بذار زمین کمک کن.

قنداق را در آغوش صغری خانم رها کردم و چراغ خوراک پزی را برداشتم.هنوز چند قدمی نرفته بودم که بچه ها چراغ را از دستم گرفتن.در عرض چند دقیقه اسباب و وسایل اندکمان بار وانت شد.همسایه ها را در آغوش کشیدیم و شاید نه برای همیشه از آنها خداحافظی کردیم.مادر و پدر و کوچک ترین عضو خانواده به داخل اتاق وانت چپیدند و من و بچه ها پشت وانت پیکان در هم گوله شدیم تا سرمای کمتری را حس کنیم.

چشم های بچه ها برق عجیبی داشت.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند.هر ند لحظه یکبار سر بلند میکردند تا اطراف رات نگاه کنند و به خاطر هجوم هوای سرد دوباره خم می شدند.گوش ها و بینی هایشان قرمز شده بود.دستم را در اطراف انها حلقه کرده بودم و با تمام قوا سعی می کردم مانع حرکت سر و دست هایی که دائم در تلاش برای چند لحظه بیرون نگاه کردن بودند بشوم.

کم کم سرما از تلاششان کاست و من در ارامشی نهچندان دلگشا به یاد گذشته های کمرنگ خود افتادم.به یاد روزی که به خانه مان،خانه ای که حالا باید می گفتم خانه قبلیمان،نقل مکان می کردیم:

یک روز گرم تابستان بود.ظهری داغ و کشنده.مادرم سبزی پاک می کرد و زیر لب می خواند:

 

ستاره تو شبم مهمونه امشب                      دلم پر گشته از داغ و غم و تب

تمام لحظه هایم غرق در تب                     عزیزم پیش من می مونه امشب

من در کنار او نشسته بودم و حرکات دست او را تقلید می کردم.پدرم سر کار بود.غروب که می شد با سرو صورتی روغنی وارد خانه می شد.مرا که به استقبالش می رفتم در آغوش می کشید و دستهای سیاهش را به صورتم می مالید.بعد با هم در کنار حوض کوچک وسط حیاط می نشستیم و در حالیکه مادر حوله به دست در آستانه  در نگاهمان می کرد صورتمان را می شستیم.با غرور نگاهش می کردم و از اینکه او پدر من است به خودم می بالیدم.غرور و افتخار در چشمان مادرم هم موج می زد و به صورت لبخندی غمگین  بر روی لبهایش نقش می بست.

آن روز هوا گرم بود.وقتی پدرم را در آستانه در دیدم با خوشحالی به هوا پردیم و به طرفش رفتم.صورت مادرم در نگرانی فرو رفت و لبهایش به لرزه افتاد.پدرم بر عکس همیشه مرا با دست به عقب راند و به طرف مادرم رفت ،صدایش موجی از ناامیدی داشت.ارام گفت:

-صدیقه باید اسبابارو ببندیم.

_برای چی؟

_صاحب خونه،حیاطشو می خواد.باید خونه رو خالی کنیم.

_خالی کنیم.یهویی،یعنی چی خونشو می خواد.

_خوب خونشه می خواد دیگه،نمی تونم که باهاش بجنگم.

_ازش وقت می گرفتی.تو ه می دونی من پا به ماهم نمی تونم زباد تکون بخورم.

_خواستم ولی نداد.جور تو رو هم چشمم کور،خودم می کشم.

چشمکی زد و اضافه کرد:

_نوکرتم هستم.نوکر تو و اون کوچولو که داره میاد.

اما خوشحالیش چندان طول نکشید و دوباره با ناراحتی گفت:

_باید عله کنیم.

_حالا کجا باید بریم مگه به این زودی خونه گیرمون میاد.

پدرم در حالی که تند تند وسایل را جمع می کرد گفت:

_دوتا اتاق پیدا کردم.جای خوبیه.همسایه ها هم ادمای خوبین.حتما ازشون خوشت میاد.

_همسایه ها،مگه همسایه هم داریم.

_آره بابا،حسابی از تنهایی درمیایی.

_معلومه چی می گی حیدر،زن و بچه ات و کجا می خوای ببری؟

پدرم دست از کار کشید و گفت:

_نامدرم اگه ناموسم جای ناجور سرشون زمین بذاره.

مادرم مطیع بود.همیشه مطیع بود.چقدر خوشحال بودم من و چقدر ناراحت بود مادرم.کاش الان هم احساسی مثل آن روز داشت.غرق در رویای کودکانه بودم درست مثل این بچه ها.

آن روز هم با انکه وسایلمان خیلی بیشتر از آنچه امروز همراه داریم بود،نقل مکان کردنمان چندان طول نکشید.پدرم دو اتاق در یک خانه قدیمی که حیاط مربع شکل نه چندان بزرگی داشت اجاره کرده بود.حیاط تمیز بود و همسایه ها مهربان.از لحظه ورود کمکمان کردند.مادرم به خاطر وضعیت جسمیش کارهای خرده و ریز را انجام می داد.صغری خانم و مشت اوستا از همان لحظه ورود مهربانیشان را به تماشا گذاشته بودند و بی هیچ تکبری و واقعا خالصانه کمکمان می کردند.

خانه ما دو اتاق داشت،یکی دوازده متری و دیگری شش متری بود.پدرم با آب و تاب از محسنات خانه جدید می گفت و مادرم با لبهایی خندان و چشمانی مه آلود نگاهش می کرد.

یک سال اول اوضاع بد نبود.بوی روغن و بنزین نمی داد بوی بدی داشت مثل بوی تعفن و کثافت.اولین شبی را که به خانه نیامد را خوب به یاد دارم.مادرم چشم از در برنمی داشت و من سراغ پدر را می گرفتم.چرت می زدم اما با سماجت می خواستم چشمانم را باز نگه دارم تا آمدنش را ببینم.روی قالی دراز کشیدم و مثل مادرم چشم به در دوختم.

وقتی چشم هایم را باز کردم در رختخواب بودم و مادرم در حالیکه یک چشمش به پارچه ای که در دستش بود و بر روی آن دگمه می دوخت بود و یک چشمش به در،منتظر پدرم بود.مدتها بود که خرج خانه از این دگمه دوزی های مادرم تامین می شد.

شب بعد در رختخواب بودم که آمد.وقتی صدای پایش را شنیدم از خوشحالی نزدیک بود بال دربیاورم.می خواستم بلند شوم و دست در گردنش بیاندازم اما وقتی جواب سلام مادرم را نداد شل شد و خودم را به خواب زدم.در سکوت شامش رات خورد و با صدایی که از آن مهربانی سابق اثری نداشت گفت:

_اون رختخواب لعنتی رو ولو کن هلاک شدم از بی خوابی.

صدای افتادنتشک را شنیدم و صدای ارام مادرم که پرسید:

_دیشب کجا بودی؟

 ناگهان فریاد پدرم بلند شد و با صدایی که عصبانیت در آن حرف اول را می زدگفت:

_به تو چه ربی داره،من هرکجا دلم بخواد می مونم.نکنه سرکار دیشب شیرشون کم اومده؟

مادرم گفت:

_یواشتر بچه ها خوابن،من که چیزی نگفتم.

_خونه امه دلم می خواد داد بکشم،اینجوری آآآ....

و شروع کردم به فریاد کشیدن.برادرم بیدار شد و شروع به گریه کرد.پدرم که از صدای او عصبانی شده بود داد کشید:

_خفه کن اون پدر سگ رو.

بچه ساکت نمی شد.ناگهان دست سنگینی بازویم را گرفت و با قدرت بلند کرد.مادرم فریاد زد:

_چیکارش داری،زهره ترکش کردی،مگه دیونه شدی؟

_من جد اندر جدم دیوونه بوده،خبر نداشتی؟الان واست شناسنامه خانوادگیمو از تیمارستان تهران الدوله میارم.

بچه را از دست مادرم قاپید و محکم در آغوش من پرت کرد و با همان داد و هوار گفت:

_برو بیرون صداشو ببر،فهمیدی؟

مادرم سعی می کرد مداخله کند و مانع شود اما سیلی محکم پدر مجالش نداد و جیغ بلندی کشید و وسط اتاق زمین خورد.صدای گریه بچه بلندتر شد و صدای پدرم در آن میان گم شد که فریاد می کشید:

_خفه کن اون قار قارک رو،خفه اش کن.

از اتاق بیرون پریدم.دلم مثل دل گنجشک بالا و پایین می رفت.صدای فریاد پردم،جیغ های مادرم و گریه های برادرم در مغزم کوبیده می شد.همسایه ها سرشان را از لای در بیرون آورده بودند و با نگاه های معنی دار به اتاق ما و به یکدیگر نگاه می کردند.

شرم سنگینی سرار وجودم را در خود پیچید.زیر بار ان نگاه ها داشتم پژمرده می شدم.از ان همه سر و صدا با همه کودکیم خجالت می کشیدم.

صغری خانم و مشت اوستا پناهگاه امنی بودند.با دیدنشان آرام شدم،اما ان حس سوزان خجالت هنوز پابرجا بود.صدای فریادهای مادرم و فحش های پدرم هر لحظه بلند و بلند تر می شد.مش اوستا در کنارم ایستاد.نگاهی به من کرد و به طرف اتاقمان رفت و در را با شدت باز کرد و پرسید:

-چه خبره؟چرا داد و فریاد راه انداختید؟

صدای فریاد پدرم شنیده می شد که می گفت:

_به تو چه مربوطه،مگه کلانتر محلی،زندگی خودمه،می فهمی زندگی خودمه.

هیچ وقت ندیده بودم کسی با مش اوستا بلند صحبت کند یا در مقابل خواسته اش نه بگوید.وقتی از اتاق بیرون آمد رنگش پریده بود.کنار ما ایستاد و همانطور که به رو به رو خیره شده بود و لرزش محسوسی در تمام وجودش احساس می شد خطاببه صغری خانم گفت:

_بچه ها رو بیار خونه،امشب پیش باباشون نباشن بهتره.

مجال صحبت به صغری خانم نداد و رفت.اینگونه بود که ما شدیم مهمان هفتگی صغری خانم و مش اوستا.پدرم هفته ای یکبار می آمد،فحش می داد و کتک می زد،تحقیر می کرد و می رفت.اما شیوه مادر صبوری بود و تاب آوردن.یاد گرفته بود نباید روی حرف مرد نه آورد و نه نمی اورد.برای حفظ کانون خانواده شیوه ای عجیب در پیش گرفت.بچه،بچه و باز هم بچه.سه دختر و دو پسر حاصل تلاش مادر برای پایداری کانون خانواده بود.

شب زنده داری های پدر مساوی بود با کم شدن اسباب خانه و تبدیل شدن دو اتاق به یک اتاق که شبها جا برای خواب کم پیدا می شد.

و حالا پشت وانت،در آن هوای سرد و با درونی سردتر،اطرافم خواهر و برادر هایم را در حلقه دستانم سخت چسبیده بودم تا از گزند سرما در امانشان بدارم.

از خیابان اصلی پیچیدیم داخل یک خیابان فرعی و از انجا نیز داخل فرعی دیگری.هوا تاریک بود.گرچه،اگر روز هم بود نمی دانستم کجا هستیم.

اتومبیل که از حرکت باز ایستاد.جراتی به خود دادم و سرم را کمی بلد کردم.دیگر از ان جریان تند هوا خبری نبود.پدرم تشر زد:

_رسیدیم بجنبید،اسبابارو بریزید پایین.

در کمتر از ده دقیقه وسایل را پیاده کردیمو درهمان حال که ما مشغول بودیم،پدرم مادر را برای دیدن اتاق به داخل برد.راننده که انگار قبلا کرایه اش را گرفته بود،بعداز خالی کردن وسایلمان  در حالی که با نیش خنده هرزه ای سراپای مرا ورانداز می کرد،بی هیچ حرفی پشت فرمان نشست و رفت.گلدان های بلوری را برداشتم و رو به بچه ها گفتم:

_کمک کنید وسایل و ببریم تو.بجنبید که زود تمومش کنیم.

و خودم از در اهنیزنگ زده کوچکی وارد حیاط شدم.

دالان باریکی که با یک لامپ روشن شده بود،در مقابل چشمانم پدیدار شد.با احتیاط به جلو رفتم.یک در چوبی کوچکی که با دو پله به کف حیاط وصل می شد روی دیوار سمت راست خودنمایی می کرد.نوری که از لای درز در به بیرون سرک می کشید،نمایانگر ان بود که کسانی در آن اتاق زندگی می کنند.طول دالان در حدود ده قدم بود.دو پله پایین رفتم،یک حیاط کوچک مربع شکل با حوض چهار گوش کوچکی در میان آن و پنج در چوبی که دو در طرف راست،دو در طرف چپ و یکی در مقابلم بودند،با دیوار های بلند گلی پدیدار شد.از بعضی از اتاق ها سروصدای بچه می آمد.سری چرخاندم تا ببینم اتاق ما کدام است اما درهای بسته نشان می داد تمام اتاق ها پر است.

روبروی من در سمت چپ یک دالان باریک نمایان بود.از حیاط کوچک گذشتم و وارد دالانی شدم که حدود پنج قدم می شد.آن را که رد کردم وارد یک حیاط نسبتا بزرگ شدم که سه درخت کشیده قد کاج در میان آن با نیرومندی ایستاده بودند.سه حوض ابی رنگ در حیاط دیده می شد.یک حوض گرد بزرگ در وسط و دو حوض مربع شکل در طرفین ان.سمت چپ من دیوار بود.ما در مقابلم و سمت راستم،اتاق هایی بود که با پنج پله از کف حیاط  جدا می شدند.تمام درها به ایوان نه چندان عریضی باز می شد که در طول اتاق ها کشیده شده بود.و به ظاهر کانال ارتباطی تمام اتاق ها بود.

در میان حیاط حیران ایستاده بودم.کسانی در حیاط رفت و امد می کردند.بعضی ها بی اعتنا رد می شدند و بعضی دیگر براندازم می کردند.بعضی کنار حوض ظرف می شستن.صدایشان را شنیدم که می گتند:

_مستاجرای جدیدن.

_آره،جای بیبی توران اومدن.پیرزن بدبخت.کی فکرشو می کرد چراغ اون اتاق دوباره روشن بشه.

در حالی که از کنارشون می گذشتم آهسته سلام کردم و چندین سلام پی در پی به سویم روانه شد.دلم آرام شد.حداقل از یک جهت آنقدر مهربان بودند که سلام را پاسخ گویند.

به یک اتاق سه در چهار که در منتهی الیه سمت چپ قرار داشت رفتم.بچه ها وسایل را می آوردند و من به کمک مادر آنها را در اتاق جا می دادم.پدرم بعد از کمی این پا و اون پا کردن رفت.از رفتنش خوشحال بودم چون می دانستم هفته اول را در این خانه بدون آبروریزی و با ارامش به پایان خواهم برد.مادرم با همسایگان جدیدمان چاق سلامتی می کرد.یاد گرفته بود چطور با دیگرا ارتباط برقرار کند و من این اخلاق نیک او را می ستودم.با اینکه همه معتقد بودند به اندازه مادرم خونگرم و بجوش هستم اما خودم قانع نمی شدم و فکر می کردم هنوز مثل مادرم نمی توانم عمل کنم.

تنها دغدغه ام مدرسه بود.چند بار خواستم به مادرم بگویم از همسایه ها در مورد مدرسه های این حوالی بپرسد تا فردا صبح زود برای ثبت نام برویم.اما ترسیدم تشرم بزند.

بچه ها که در رختخواب هایشان قرار گرفتند،کنار مادرم نشستم.انقدر خسته و هیجان زده بودند که زود خوابشان برد.با مادرم که نها شدم،دل به دریا زدم و گفتم:

_مامان فردا باید چه کار کنیم؟

_خودم تو فکرش بودم.فردا همه رو با هم می بریم و ثبت نام می کنیم.

_من،من چی؟

_خوب تو رو هم ثبت نام می کنیم دیگه.

انقدر خوشحال شدم که دلم می خواست ببوسمش اما خجالت کشیدم.او که همه چیز را در نگاهم خوانده بود،دستهایش را گشود و من در آغوشش رها شدم و با صدای بلند

منبع: عاشقان رمان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 130
بازدید کل : 2559
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1